خسرو گلسرخی

خسرو گلسرخی

اشعار و زندگی او...
خسرو گلسرخی

خسرو گلسرخی

اشعار و زندگی او...

دامون 1 از گلسرخی

دامون 1

ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی برسینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه میخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه خورشید بوده است
جنگل
پک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خیابان
و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زیباست
جنگل
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و نایاب
سردار
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان کما
اینک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پریشان ،* ویران
میان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گریبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، این قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنین هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر سپیدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضیابر
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش میان قلب تو ویران شد
جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود
نظرات 2 + ارسال نظر
مازیار پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ http://andisheye-mazyar.blogfa.com

سلام و درود بر شما

Faranaj دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:37 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد