خفته در باران
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست
از پله ها
فرود می اییم
اینک بدون پا
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می ایم
و یارای گشودن پنجره
با من نیست
شن های کنار ساحل عمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
ایا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور فاصله ها را
مشتعل کنی ... ؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خکستر
در زیر ریزش
رگبار تیغ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی
من
با سیاهی دو چشم سیاه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد
واقعا زیباست شاعر با عاطفه و بسیار احساسی است
تبریک میگم به خاطر وبلاگ زیباتون
من اگر مایل باشید شمارا با نام گلسرخی لینک می کنم و شما هم با هر اسمی که دوست داشتید
باااااااااااااااااااا تشـــــــــکر
سلام سمیه جان
می خوام یه پست از اشعار گلسرخی بزارم روی وبلاگم غیر از شعر یک با یک برابر نیست چند تا شعر خوبش رو به من توصیه کن
دوست خوبم به من سر بزن
منتظر حضور گرمت هستم سمیه خانم
من عاشقه شعراش شدمممممم خیلی شعرایه قشنگی داره دمتون گرممممممم
کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود...
اونکه تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود...
کاش توی قصه های شب برق ستاره کم نبود...
تو قصه جن و پری دلهره دم به دم نبود...
مادربزرگ قصه ها شو بالای تاقچه جا می گذاشت...
یک عاشق تازه نفس تو شهر قصه پا می گذاشت...
قصه های قدیمی رو یک جور تازه می نوشت...
آدم و حوا رو دوباره می گذاشت برن توی بهشت...