مردی که آمد از فلق سرخ
در این دم آرام خواب رفته
پریشان شد
ویران
و باد پرکند
بوی تنش را
میان خزر
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده
بی تو کبوتریم بی پر پرواز
زخم سیاه
که ایستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه های تو ایا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در رزیش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است
شب که می اید و می کوبد پشت را
به خودم می گویم
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان
و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد
تا همه نارفیقان من و تو بگویند
فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،* با فدکاری یک بو تیمار
کار و نان خود را در دریا می رزیند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگویند
خسرو از خود ماست
پیروزی او دربست بهروزی ماست
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خنواهم گفت
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم
شب که می اید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت
گریه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشید دهی
و منم شاد از این پیروزی
به حمیده روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نهراسد
و نگوید هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم
شب که می اید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان
دیگران رو خوب آروم میکنی...
شنونده ی صبوری هستی...
حرفهات انرژی میده...
امیدت... اعتقاداتت...
گفت که هاله های تو روشنه...
اما...
این رو هم گفت که: تو تنهایی!!!!...
و دیگران نتونستن برای تو کسی باشن که تو نیاز داشتی...
نتونستن تو رو آروم کنن...
نتونستن بشنون...
و تو... خودت هم سعی نکردی خودت رو آروم کنی...
گفت که: خودت رو داری به فراموشی میسپاری...
نتونستم بهش بگم اشتباه میگه چون حق داشت...
اما توی دلم راضی بودم...
چون میدونستم قدم اول رو برداشتم...
قدم اول برای کمک به خودم...
هر سال شهریور ماه برای من اوج قشنگی ها بود...
روزشماری میکردم و شاد بودم...
لذت می بردم و شوق و ذوق داشت...
برای رسیدن به روزی که الان نزدیکه اما من هر روز و هر لحظه از یادش می برم...
مرداد رو به اتمامه و من حتی لحظه ای حسش نکردم...
تلخه...اما مطمئنم برای یه شروع کمی سختی لازمه...
مهم نیست اگر دستی نیست تا کمکم کنه بلند شم
مهم نیست اگر شونه ای نیست تا روش اشک هامو التیام بدم...
مهم نیست اگر آغوشی نیست تا چشمهامو ببندم...
مهم اینه که میخوام در نبودش همه چیز رو بسازم...
مهم اینه که پیداش کردم...
و همین کافیه...
این همون احساسیه که باورش دارم...
بی بهانه... بی قید...بی ترس...بی انتظار...
من...شاید نتونم خودم رو ببخشم...اما میخوام به خودم کمک کنم...
و میدونم خدا همراهمه...
و او!... هست...حتی اگر با من نباشه...
اما هست!