-
پارادوکس حکیم ارد بزرگ و خسرو گلسرخی
جمعه 30 مردادماه سال 1388 01:00
همه ما می دانیم که همیشه ارزش آدمها متفاوت بوده و هست انسانها بر اساس معیارهای مختلف دارای جایگاه و شان متفاوتی هستند . از دیرباز بسیاری از حکما و اندیشمندان در تایید و نفی این نابرابری سخن ها گفته اند . اما خسرو گلسرخی این روند را بیداد می داند و ناله سر می دهد . حتما این شعر را به یاد دارید : معلم پای تخته داد میزد...
-
خفته در باران از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 22:00
خفته در باران دستی میان دشنه و دیوارست دستی میان دشنه و دل نیست از پله ها فرود می اییم اینک بدون پا لیلای من همیشه پشت پنجره می خوابد و خوب می داند که من سپیده دمان بدون دست می ایم و یارای گشودن پنجره با من نیست شن های کنار ساحل عمان رنگ نمی بازند این گونه ی من است که رنگ دشت سوخته دارد وقتی تو را میانه ی دریا بی پناه...
-
فصل انفجار خک از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:59
فصل انفجار خک فصل کاشتن گذشت ای پر از جوانه و خک از کجای دست رود می توان خرید مشت آب پک را تا تو باور کنی پیام های خفته درجوانه را نیزه های نعره ی روح حسته و شکسته ی یک جوانه در سپیده دم قلب اعتراف را شهید می کند سرد می شود لحظه های آهنین و داغ ما در میان جوی های آب هرز چکه ی غلیظ سرخ خونمان ماهی صبور حوض های خانگی ست...
-
تکه ای از یک شعر از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:58
تکه ای از یک شعر ویرانگری ، اساس نبرد است ویرانگری نوید آبادی هر آنچه ساختند از خشت خشت ویران باد ای لاله های میهن من گلگونه های فسرده گو بی شما تاریخ را هر آنچه بسازند ویران باد آبادی ضحک ویران باد
-
شعری از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:58
خسته تر از همیشه در دست های تو دنیا دروغین است چشمت همه آهن پایت همه تردید دستت همه کاغذ این فردا که فراز دارد م یبینی قلب بزرگ ماست دریا درون سینه ام جاری ست با قایق تردید با ارتفاع موج ها ، شلاق در من همه فانوس ها خاموش می شوند گل ها معلق در فضا یکریز می گریند سنگین یک چیدن سر پنجه ی بی اعتنای تست و قلب مغموم...
-
شعری از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:57
پاره ای از یک شعر با یک شکوفه با تو من آغاز می کنم حماسه ی بزرگ عشق را
-
تلخ ماندم ، تلخ از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:16
تلخ ماندم ، تلخ مثل زهری که چکیده از شب ظظلمانی شهر مثل اندوه تو مثل گل سرخ که به دست طوفان پرپر شد تلخ ماندم ، تلخ مثل عصری غمگین که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم و زمین را توپ گردان پرت کردم به دل ظلمت تلخ ماندم ، تلخ دیوار از پنجره سر بیرون کرد از دهانش بوی خون می آمد
-
نمایش ناتمام از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:15
در میدان های سکوت آدم های بی دفاعی را دار می زدند و داروها و آدم های آویخته شان در گاهواره ی مرگ چون درختی را می نمودند که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته و در بهاری جاودیان زندگانی می کنند و سکوهای افتخار خالی از هر نفر در لحظه های کور نگاهی سرگردان بود و عابری که پیامی داشت و به سوی میدان سکوت می شتافت خود نیز درختی...
-
شعری از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:15
دشمن و خلق او سوار آریا - بنز است تو بر دوچرخه تکیه گاه اوست غربی تکیه گاه توست خلق اوست یک تن تو هزاران ، صد هزاران تن پا بزن پا بزن ای قدرت خلق پا بزن بر چرخ و بر دنده انتهای ره تویی پیروز اوست بازنده
-
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:14
روح بابک در تو در من هست مهراس از خون یارانت ، زرد مشو پنجه در خون زن و بر چهره بکش مثل بابک باش نه سرخ تر ،* سرخ تر از بابک باش دشمن گرچه خون می ریزد ولی از جوشش خون می ترسد مثل خون باش بجوش شهر باید یکسر بابکستان بگردد تا که دشمن در خون غرق شود وین خراب آباد از جغد شود پک و گلستان گردد
-
در سنگر از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:13
تو فاتحی دستان تو سرگرم ساختن سنگر مشغول کاشتن بذر دوستی است تو فاتحی تو فاتحانه فردای سرخ و زرد اعلام می کنی آغاز تولد خود را با هزار آفتاب در چین چهره ی اسارت شرق ما شکوفه ی دستان بی زوال تو را آب می دهیم
-
روا مدار از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:12
غروب فصلی این کفتران عاصی شهر به انزوای سکت آن سوی میله های بلند هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن چه خوب می دانی که اینصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه در این حصار شب زده ی تار بشارتی ست بشارت ظهور جوانه جوانه های بلند که رنگ اناری میله با آن شتاب و بداهت دروغ بزرگ زمانه خود را در...
-
هستی از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:10
چشمه ی پیری است در انتهای راه کویر باید گذشت از این راه ؟ این مرد راه صبوری و تسلیم جاری ست در رگش بر هوتیان کلافه ی تنهایی باید ز راه مانده ، گذشتن باید که سرافراز به چشمه رسیدن این چشمه در انتظار عبث نیست
-
خون لاله ها از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 21:08
گل های وحشی جنگل اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند جنگل کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟ ایا امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟ ایا پرندگان مهاجر امسال با بالهای خونین آن سوی سرزمین گرفتاران آواز می دهند ... ؟ ایا کنون نام شهیدان شرقی ما را آن سوی مرزها تکرار می کنند ؟ امسال جای پایشان بارانی از ستاره خواهد ریخت...
-
در خیابان از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:59
در خیابان مردی می گرید پنجره های دو چشمش بسته ست دست ها را باید به گرو بگذارد تا که یک پنجره را بگشاید در خیابان مردی می گرید همه روزان سپدیش جمعه ست او که از بیکاری تیر سلیمانی را می شمرد در قدم های ملولش قفسی می رقصد با خودش می گوید کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها می ایستاد کاش تردید سلام تو نبود دست هایم همه بیمار...
-
سفر از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:57
تو سفر خواهی کرد با دو چشم مطمئن تر از نور با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها خواب دریای خزر را به شب چشمانت می بخشم موج ها زیر پایت همه قایق هستند ماسه ها در قدمت می رقصند من ترا در همه ی اینه ها می بینم روبرو در خورشید پشت سر شب در ماه من تو را تا جایی خواهم برد که صدایی از جنگ و خبرهایی کذایی از ماه لحظه هامان را...
-
سفر از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:53
سفر تو سفر خواهی کرد با دو چشم مطمئن تر از نور با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها خواب دریای خزر را به شب چشمانت می بخشم موج ها زیر پایت همه قایق هستند ماسه ها در قدمت می رقصند من ترا در همه ی اینه ها می بینم روبرو در خورشید پشت سر شب در ماه من تو را تا جایی خواهم برد که صدایی از جنگ و خبرهایی کذایی از ماه لحظه...
-
من شکستم در خود از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:52
من شکستم در خود من نشستم در خویش لیک هرگز نگذشتم از پل که ز رگ های رنگین بسته ست کنون بر دو سوی رود آسودن باورن کن نگذشتم از پل غرق یکباره شدم من فرو رفتم در حرکت دستان تو من فرو رفتم در هر قدمت ، در میدان من نگفتم به ذوالکتاف سلام شانه ات بوسیدم تا تو از این همه ناهمواری به دیار پکی راه بری که در آن یکسانی پیروزست من...
-
پرنده و طناب از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:51
پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت : آفتاب بی اعتنا طناب را آماده کردم پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت : ماه بی اعتنا طناب را آماده کردم پشت پنجره ام را کوبیدند گفتم که هستید ؟ گفتند همه ی ستارگان دنیا بی اعتنا طناب را آماده کردم پشت پنجره ام را کوبید گفتم که هستی ؟ گفت : یک پرنده آزادی من پنجره را با...
-
پرنده ی خیس از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:49
می دانی پرنده را بی دلیل اعدام می کنی در ژرف تو اینه ایست که قفس ها را انعکاس می دهد و دستان تو محلولی ست که انجماد روز را در حوضچه ی شب غرق می کند ای صمیمی دیگر زندگی را نمی توان در فرو مردن یک برگ با شکفتن یک گل یا پریدن یک پرنده دید ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم ایا شود که باز درختان جوانی را در راستای خیابان...
-
تو از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:47
تن تو کوه دماوند است با غرورش تا عرش دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز ماری افتد از پشت تن تو دنیای از چشم است تن تو جنگل بیداری هاست هم چنان پابرجا که قیامت ندارد قدرت خواب را خک کند در چشمت تن تو آن حرف نایاب است کز زبان یعقوب پسر جنگل عیاری ها در مصاف نان و تیغه ی شمشیر میان سبز خیمه می بست برای شفق فرداها تن تو یک شهر...
-
شعری از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:45
با این غرور بلندت در بقعه های سکت بودن همراه خوب من آن شال سبز کبر را بدرود بیفکن و با تمامی وسعت انسانیت بگو که ما باغی این باغی چنان بزرگ و سبز که دنیا در زیر سایه اش خواب هزار ساله ی خود را خمیازه می کشد در بقعه های خامش بودن از جوار ضریح چندی است طنین ضربه ی برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم همراه خوب من از پله های بلند...
-
ملاقاتی از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:44
آمد دستش به دستبند بود از پشت میله ها عریانی دستان من ندید اما یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست چیزی نگفت رفت کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند خورشید در پشت پلک های من اعدام می شود
-
سروده های خفته از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:43
1 در رودهای جدایی ایمان سبز ماست که جاری است او می رود در دل مرداب های شهر در راه آفتاب خم می کند بلندی هر سرو سرفراز 2 از خون من بیا بپوش ردایی من غرق می شوم در برودت دعوت ای سرزمین من ای خوب جاودانه ی برهنه قلبت کجای زمین است که بادهای همهمه را اینک صدا زنم س در حجره های سکت تپیدن آن ؟ 3 در من همیشه تو بیداری ای که...
-
ای پریشانی از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:42
مردی که آمد از فلق سرخ در این دم آرام خواب رفته پریشان شد ویران و باد پرکند بوی تنش را میان خزر ای سبز گونه ردای شمالی ام جنگل اینک کدام باد بوی تنش را می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت که شهر به گونه ی ما در خون سرخ نشسته است .... ؟ آه ای دو چشم فروزان در رود مهربان کلامت جاری ست هزاران هزار پرنده بی تو کبوتریم...
-
زخم سیاه از خسرو گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:42
زخم سیاه که ایستاده به درگاه ... ؟ آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار بر گونه های تو ایا شیارها زخم سیاه زمستان است ... ؟ در رزیش مداوم این برف هرگز ندیدمت زخم سیاه گونه ی تو از چیست ؟ آن شال سبز را ز شانه خود بردار در چشم من همیشه زمستان است
-
خواب یلدا از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:32
شب که می اید و می کوبد پشت را به خودم می گویم من همین فردا کاری خواهم کرد کاری کارستان و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد تا همه نارفیقان من و تو بگویند فلانی سایه ش سنگینه پولش از پارو بالا میره و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود و همه مردم ،* با فدکاری یک بو تیمار کار و نان خود را در دریا می رزیند تا که جشن شفق...
-
تا آفتابی دیگر از گلسرخی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 20:28
تا آفتابی دیگر رهروان خسته را احساس خواهم داد ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد چشم ها را باز خواهم کرد خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند نغمه ها را در زبان...
-
گفت: تو مشاور خوبی هستی...
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 19:52
گفت: تو مشاور خوبی هستی... دیگران رو خوب آروم میکنی... شنونده ی صبوری هستی... حرفهات انرژی میده... امیدت... اعتقاداتت... گفت که هاله های تو روشنه... اما... این رو هم گفت که: تو تنهایی!!!!... و دیگران نتونستن برای تو کسی باشن که تو نیاز داشتی... نتونستن تو رو آروم کنن... نتونستن بشنون... و تو... خودت هم سعی نکردی خودت...
-
ابریشم سیاه دو چشمت از گلسرخی
شنبه 7 دیماه سال 1387 16:26
1 بر تپه ها بایست پریشان کن ینک هجوم فاصله ها را ای آمده ز عمق فراموشی 2 ن عقاب منقلبی هست هرگز ز خستگی نرانده سخن هرگز نگفته آری از من مخواه فرود ایم بگذار روی زردی بابک را هرگز به یاد نیارند در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید تا من به انتظار بمانم کنار دریچه و در خیال پک کبوتر سقوط کنم میان سیاهی 4 تنهایی عظیم نشسته...