خسرو گلسرخی

خسرو گلسرخی

اشعار و زندگی او...
خسرو گلسرخی

خسرو گلسرخی

اشعار و زندگی او...

دامون 3 از خسرو گلسرخی



سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام تو اینک
حرکت رگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که اززمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز ؟
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های گیلوان
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خیابان
و خط سبز شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
درهم رهایی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گیراست
جنگل
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحت ویرانه های دل
جنگل
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز گل افزانی
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
باید که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سایه سار جنگلی تو
این مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز گل افزانی
باید درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمنام خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حریفان
نشست
در میانه ی رود سیاه اشک
دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلبر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست
از خون این سر بریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان خیابانی
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم سپیدی کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل این صداست
میشه سبز و تپنده
همیشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل شمال ستم رفته
در این حریق زمستانی
آوازه خوان دوباره می ایی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می ایی
در هیأتی جوان و تناور
امسال
هزار کوچک رزمنده
بی هیمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
باید این غرور ، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخقی ما را
خون درخت
جراحت قلب ماست
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تیر آمد
از پشت راش ها
فتم : پلت افتاد
بنشست در ون سبز
افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار پلت پایدار
خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه گرفتن رگبار
با سید چمنی جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی چموش و چوخا
و چوبدستی توسکا ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی تفنگ و وطن
تنهایی مجاهد و جنگل ؟
آن سید خزه
آخرین مجاهد جنگل بود
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد