آمد دستش به دستبند بود از پشت میله ها عریانی دستان من ندید اما یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست چیزی نگفت رفت کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند خورشید در پشت پلک های من اعدام می شود